هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

هومن مامان

اولین خریدها واسه سیسمونی

سلام عزیز دلم سلام خوشگل مامان این روزا خیلی شیطون شدی پسرم همش تو دل مامانی داری ورجه ورجه میکنی وقتی میپیچی دلم یه حالی میشه ای شیطونک تکون خوردنات جوری شده که هرکی دست بذاره رو دلم اونارو احساس میکنه قربون تکون خوردنات بشم من الهی مامان جونی امروز از صبح تکون نخورده بودی و فکر کنم همش خواب بودی ولی بعد از ظهر که باهات صحبت کردم تکون خوردی و دل مامانی آروم شد قربونت برم همیشه تکون بخور تا مامانی نگرانت نشه عزیزکم عصرهم که میخواستیم بریم واسه شما یکم اسباب بازی بخریم حسابی تکون میخوردی و میچرخیدی فکر کنم خیلی خوشحال بودی از این موضوع آره شیطونک ؟ امروز عصر با خاله فهیمه و خاله پروانه و بابایی رفتیم بازار تا واسه شما یکم ا...
25 ارديبهشت 1391

روز مادر

سلام پسر نازم امروز روز مادره و من اولین سالیه که مامان شدم اونم به یمن وجود تو عزیز دردونه قربونت برم عزیزم که با وجودت به من احساس شیرین مادر شدنو دادی خیلی دوست دارم عزیزم امروز به بابایی گفتم امسال اولین سالیه که واسه منم روزه مادره یا از سال دیگه که شما به دنیا بیای اونم گفت معلومه دیگه از امسال تو همین لحظه شما دوتا لگد زدی و منم به بابایی گفتم که شما دوتا لگد زدی و خواستی به من هویتتو اعلام کنی و بگی دیگه من مامان شدم  قشنگم آره مامانی ؟ امشبم واسه اولین بار بابایی تونست از رو شیکمم حرکات تورو حس کنه وقتی بهت گفتم روز مادرو به مامانی تبریک بگو یه دفعه تکون خوردی منم زود به بابایی گفتم بیاد اونم اومد دستشو گذا...
23 ارديبهشت 1391

هفته بیست وسوم

سلام هومن مامانی چطوری پسمل خوشگلم امروز نوبت دکتر داشتیمو باهمدیگه رفتیم دکتر تو مطب دکتر شما منو لگد بارون کردی هی میچرخیدی و مدام از این طرف و اون طرف شیکمم لگد میزدی قربون لگد زدنت برم من که انقدر شیرینه و به مامانی انرژی میده خدارو شکر همه چی خوب بودو دکتر گفت همه چی اوکی فقط مامانی از ماه قبل 2 کیلو از وزنش کم شده نمیدونم واسه چی ولی کم کردم اما دکتر سونو شمارو که دید گفت رشد بچه و وزنش خیلی خوبه فکر کنم مامانی کمتر باید کار کنه و بیشتر خودشو تقویت کنه امروز بابایی بهم اولتیماتوم داد که دیگه حق نداری دست به سیاه و سفید بزنی و کارای خونرو انجام بدی فداش بشم که انقدر به فکر منه چون الان یکم سرم گیج رفت اونم ترسید نکنه خدایی...
21 ارديبهشت 1391

دومین سونوگرافی هفته 22-23

سلام عزیز دلم خوبی پسر خوشگلم؟ 1شنبه 16 اردیبهشت دوباره وقت سونوگرافی داشتم دوباره روز دیدارمون رسیده بود عزیزم این بار رفتم سونو دکتر طالاری خیلی دکتر خوش اخلاق و خنده رویی بود،ساعت 3 با بابایی حاظر شدیمو رفتیم سونو تقریبا یک ساعتی نشستیم تا نوبتمون شد.منو بابایی رفتیم تو اتاق و دکتر شروع کرد به صحبت کردن . بابایی میگفت شمارو دیده که داشتی دستتو جلو صورتت تکون میدادیو پاهاتوهم تکون میدادی قربونت برم من که انقدر شیطونی پسر گلم . دکتر گفت که همه چی خداروشکر خوبه و رشدت هم خوب بوده خدارو شکر وضعیتت سفالیک   وزنت 522 گرم  هفته 22-23   دوره شکمت 175 میلیمتر  دور سرت 57 میلیمتر   استخوان رونت 33...
20 ارديبهشت 1391

هفته بیست و یکم و بیست و دوم

هفته 21و22 هم اومدو گذشت عزیزم تو این هفته(هفته بیست و یکم) مهمون داشتیمو مامان بزرگ و پدر بزرگت از کرج اومده بودن خونمون عزیزم سعی کردم واسشون سنگ تموم بذارم چون بار اولی بود که پدربزرگت میومد خونمون ، چند رقم غذا درست کردمو یکم به شما سخت گذشت و بهت فشار آوردم عزیزم مامانی و ببخش اونا از پذیرایمون خیلی راضی بودنو کلی تشکر کردن و بهم گفتن که راضی به این همه زحمت نبودیم با نی نی ولی بعد از اینکه رفتن کمر درد مامانی شروع شدو کلی استراحت کردم تا خوب شدم مامانی این روزا یکم سنگین شده زود کمر درد میگیره اگه یکم کار زیاد بکنه واسه مامانی دعا کن عزیزم که این هفته هام به خوبی بگذره و خدایی نکرده دچار زایمان زودرس نشم دلم م...
15 ارديبهشت 1391

هفته بیستم

سلام خوشگل مامان تو هفته 20 بود که رفتم دکتر و تازه دکتر واسم پرونده تشکیل داد چون اون اوایل قند خونم مرز بود دکتر منتظر بود تا ببینه بالاخره چی میشه که آخرین باری که آزمایش دادم قندم 73 بودو من کلی خوشحال شدم آخه خیلی واسه تو نگران بودم عزیزم . دکتر گفت همه چیز خوبه و نرماله و صدای قلب کوچولوی شمارو هم شنید و گفت که عالیه عزیزم قلب کوچولوت خیلی تند تند میزد وقتی صدای قلبتو میشنوم دلم نمیخواد دکتر دستگاهشو از رو شیکمم بردتره و من زمان زیادی صدای قلبتو بشنوم آخه خیلی بهم آرامش و انرژی میده و خیلی دوست دارم ، بعد دکتر واسه 4 هفته دیگه بهم نوبت داد گفت  دفعه دیگه که بیای هم یه سونو دیگه بهت میدم هم یه سری آزمایش که باید انجام بدی ...
15 ارديبهشت 1391

سونوگرافی تعیین جنسیت!

سلام پسر گل مامان چطوری خوشگلم قبل از عید دکتر واسم سونو نوشته بودو بهم گفت که بعد از عید برو تا نی نیت یکم بزرگتر شده باشه و بتونن جنسیتشم تشخیص بدن،منم دقیقا بعد از تعطیلات عید یعنی 5 عید که شنبه هم بود با خاله ایمانه رفتیم سونو(بابایی چون سرکار بود نتونست باهامون بیاد ) از صبح من رفته بودم خونه بابارضا تا بعد از ناهار با خاله بریم ، از صبح کلی راجبه این موضوع با خاله شیرین و ایمانه مسخره بازی در آوردیمو خندیدیم خیلی روز خوبی بود عزیزم من که خودم از فوضولی داشتم میمردم که ببینم نی نی که تو شیکممه چیه با اینکه حدس میزدم ولی میخواستم مطمئن بشم ساعت 2:30 حرکت کردیم به سمت بیمارستان میلاد تا بریم پیش دکتر آدی بیک چون م...
15 ارديبهشت 1391

عید سال 91

امسال عید همزمان شده بود با شروع هفته 16 بارداری من و یه سرماخوردگی شدید که حسابی منو اذیت کرد و تمام عید طول کشید تا تونستم یکمی بهتر بشم امسال عید باوجود تو من خونه تکونی هم کردمو خیلی بهم فشار اومد ولی خوب چیکار میکردم عزیزم مجبور بودم و باباییت هم که همش سرکار بود . لحظه سال تحویل ما خونه خودمون بودیمو یه هفت سین کوچولو چیده بودیم و تو هم بدون اینکه بدونیم جنسیتت چیه تو دل من بودی (هرچند من از لحظه اولی که فهمیدم حامله هستم احساسم بهم میگفت که تو پسری )بعد از سال تحویل رفتیم سرخاک مادر بزرگت بعدشم که رفتیم خونه بابارضا عید دیدنی و ناهار هم همونجا بودیم و قرار بود فردا بریم کرج دیدین مادر بزرگ پدریت که قرار بود 8 عید برن کربلا فدات شم...
12 ارديبهشت 1391

سه ماه اول بارداری

از اون دفعه اولی که رفتم دکتر به بعد بود که حالتهای تهوع ام شروع شده بود به شکل جدی ا زهمه چیز اطرافم بدم میومد مخصوصا از مواد خوراکی ، اصلا نمیتونستم به چیزی یا غذایی فکر کنم چه برسه به اینکه بخورم دیگه اصلا نمیتونستم غذا هم درست کنم به خاطر همین هر روز صبح میرفتم خونه خاله فهیمه که نزدیکمونه و ناهارو اونجا میخوردم (البته اگه میتونستم) شبها هم که همیشه خونه بابارضا میرفتیم و اونجا شام میخوردیم با باباییت سه ماه اول خیلی سخت بهم گذشت و به خصوص شبهای خیلی بدی رو گذروندم ، بابات خیلی مراقبم بود و حسابی هوامو داشت و وقتی میدید کاری از دستش واسم بر نمیاد خیلی غصه میخورد قربونش برم الهی بابات تنها عشق زندگی منه و حسی که نسبت بهش دارم هیچوقت...
12 ارديبهشت 1391

اولین سونوگرافی

 خوب عزیز دل مامان برگردیم به مرور خاطرات اون روزهای اول اولین باری که رفتم دکتر هفته پنجم حاملگیم بود شورو حال عجیبی تو دلم داشتم ، حس اینکه مادر شدم واسم خیلی هیجان انگیزوجالب بود ،دکتر سونوگرافی کردو بهم همه چی رو تو مونیتور نشون داد و بهم گفت همه چی طبیعی و خوبه ولی فعلا فقط ساک حاملگی معلومه و جنین دیده نمیشه برو 2 هفته دیگه بیا تا ببینیم ایشاالله قلب جنین هم شکل گرفته باشه اون موقع که دکتر اینو بهم گفت انگار که آب جوش ریختن رو سرم ، نمیدونم چرا اینجوری شدم اما یه جورایی حاملگیمو تو خطر میدیدمو خیلی حالم بد شد وقتی اومدم تو ماشین و به بابایی گفتم ان بهم دلداری دادو گفت که چیزی نیست 2 هفته دیگه همه چی معلوم میشه و قلب تشک...
12 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد